سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بر دلت جامه پرهیزگاری بپوشان تا به دانش برسی . [از سفارشهای خضر به موسی علیه السلام]

از روز اول
 

Lilypie Kids Birthday tickers
لالا لالا، گل بابا!


می خوام وقتی بزرگ شدم کولینا بشم!


ایام فاطمیه شبا با مامان بابا می رفتیم هیات...


ارباب حلقه ها:


هاله رو حال کردید؟!


صبحا که از خواب پا میشم میرم به اتاقها سرکشی می کنم!
 

کمی کتاب تورق بنماییم...


تمرین برای بالا رفتن از دیوار راست:


فتح الفتوح:


پیش میاد دیگه! بالا رفتن زمین خوردن هم داره! بازی اشکنک داره! سر شکستنک داره!


رفتیم به دامن طبیعت:


میون سبزه ها...!


از چمن نوردی تا...


بز سواری!

شنبه 89/3/1 ساعت 12:52 صبح

برنامه کاری من در یک روز زیبای بهاری:

صبح از خواب ناز بیدار میشم:


دستمو میگیرم به دیوار و یا علی میگم و بلند میشم:


اول یه کم ورزش می کنم:



بعد صبحانه ام رو می خورم:


میرم سر کار تا ظهر:


ظهر میام خونه و ناهار می خورم:


بعد هم خواب قیلوله:


بعد از ظهر هم دوباره میرم سر کار:


عصر هم که میام خونه باز باید به کارهای تعمیراتی خونه برسم:


یا ماشین رو بردارم و برم خرید یا دست زن و بچه رو بگیرم ببرم بیرون یه دوری بزنیم:


دندون هام که داره در میاد شبا خوابم نمی بره، برای همینه که مطالعه می کنم تا خوابم ببره، تا الان 4 تاش در اومده:


اینه که دیگه موقع خوابیدن دیگه نمی دونم کی و کجا میافتم و می‏خوابم!

 


جمعه 89/2/17 ساعت 1:13 صبح
اول از همه میریم سراغ ژست آتلیه ای:






اینم از زیبای خفته: هیشکی نمیخواد منو ماچ کنه؟




آخ جون! بازم فیلم سینمایی چرخشی شروع شد!


حالا دستمو میگیرم به دیفال و می ایستم!


موفقیتی دیگر در عرصه پویندگی: چهار دست و پا میرم!




ببین اول عمری چه اسیر دوا درمون شدیم!  البته نصفش تقویته!


تازه غذا خوردنمو ندیدید! موز، سیب، پرتقال، سرلاک، دیب دمینی، کته ماست، پلو و ...! حواست باشه دم پرم نیای!
 

توپ بازی می کنم در حد لالیگا!


آب بازی هم می کنم در حد المپیک!


و این هم گامی بلند در عرصه خانه نوردی! فتح آشپزخانه!



یکشنبه 89/1/29 ساعت 12:2 صبح

سلام به همگی! من دوباره اومدم.

یه مدتی که نبودم مریض شده بودم!











ولی الان خوبم، جونم براتون بگه که این عکس منه که فشن کردم موهامو:
 

حالا هم خودم میشینم یه گوشه با اسباب بازیهام بازی می کنم:


سر سفره هفت سین، راستی عید شما مبارک:


بعد رفتیم سر خاک بی بی جون  و حاج بابای مامانم که تازگیها رفتند پیش خدا:


بعد هم برای عید دیدنی رفتیم خونه بزرگترها، من و پسر دایی علیرضا که دندون آجیل خوری نداریم، می خوابیدیم!

 

برای عید دیدنی پیش پسر عمو محمدصالح هم رفتم، آخ که چقدر دلم تنگ شده بود براش!


تو تعطیلات اسب سواری هم یاد گرفتم:


من و پسر عمو محمد صالح بغل خان عمو جونم:


گوشت رو خودشون خوردند، این رو دادند به من، وایسا بزرگ بشم!



رفتیم به دامن طبیعت و جوجه کباب زدیم به بدن، بازم استخونش به من رسید:
   

خوب! ایتم از اولین عید زندگی من! کلی هم از اون کاغذ رنگی ها گرفتم که بهش میگن عیدی. همشو دادم بابا مامانم.


شنبه 89/1/21 ساعت 2:51 صبح

گفتم که رانندگی با 206 رو یاد گرفتم، الان هر جا که دلم بخواد میرم!

 



اینجوری شد که با بابا مامان و عزیز و عمه رفتیم تهران خونه پسرخاله بابام!
آخ که چقدر کیف داشت!

با برج میلاد هم عکس گرفتم! بابام می‏گه یکی از دوستاش اینجا رو ساخته! ببین دوست بابام چقدر قدش بلند بوده!!

تهرون تهرون که میگن اصلا هم شهر قشنگی نیست، نزدیک بود گم بشیم! دارم رو نقشه برای بابام علامت می‏زنم که فردا خدای نکرده گم نشه!

از تهران هم که برگشتیم رفتیم خونه عزیز جونم تا پسر عمو محمد صالح رو ببینم، ببین چقدر نانازه! هنوز کوچولوئه، نمیتونه شست بخوره!


سه شنبه 88/12/18 ساعت 10:17 صبح

دفعه قبل گفتم که، با بابا مامان خودم و پسر دایی ابوالفضل و بابا مامانش رفتیم اصفهان تا پسر دایی علیرضا رو ببینیم، اینم عکساش:


من و پسر دایی تو ماشین خوابیدیم تا خود اصفهان:


هنوز پسر دایی علیرضا رو نیاورده بودند خونه، ما رفتیم شهر بگردیم: این حیاط کلیسای بیت الحمه(اوف چقده اسمش سخت بود!)


این عکس دو نفره من و حاج آقا نورا... نجفی اصفهانی (بابام گفت مشروطه خواه بوده، یادم باشه بعدا بپرسم یعنی چی؟)


اینم پنجره خونه آقای نجفی:


بابام داره روزنامه‌های اون موقع رو برام می خونه:


اینم پل خواجو که اینهمه تعریفشو می‌کردند:


آخی! اینم پسر دایی علیرضا، بالاخره آوردنش! ببین چقدر نی نیه!


من و پسر داییهام، ابوالفضل و علیرضا! جرات داری بیا محل دعوا!


اینم عکس تکی من و علیرضا:


هیس! مگه نمی بینی من خوابم؟!


تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی


تازه کجاشو دیدی، الان هم بلدم روروک سواری کنم، هم معلق بزنم!

 


جمعه 88/12/7 ساعت 7:56 صبح
رفتیم اصفهان که پسردایی علیرضا رو ببینیم، خدا رو شکر از بیمارستان مرخص شد و اومد خونه، ما هم برگشتیم خونه، بعدش زنگ زدند و گفتند بی بی جون مامانم که چند روز بود تو بیمارستان بستری بود رفته پیش خدا. ما هم رفتیم اونجا... خدا رحمتش کنه.
پسرعمو محمد صالح هم بالاخره اومد. هنوز منو نبردند ببینمش. فکرشو بکن. ما که بزرگ بشیم چقدر همبازی دور و برمون هست، ابوالفضل و من و علیرضا و محمد صالح و کلی بچه دیگه تو فامیل...

پنج شنبه 88/11/29 ساعت 4:30 عصر
دیروز با پسر دایی ابولفضل و بابا مامانش رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم اصفهان. امروز هم رفتیم پسر دایی علیرضا رو ببینیم.
اینقده کوچولو و نازه که نگو...
اینم عکسش:











بگو ماشالا!
جمعه 88/11/23 ساعت 8:23 عصر
اول این عکسم رو ببینید که دارم می شینم:










نیا جلو که میخورمت:

 

 

 

 









 پسرم ، عسلم ، گل پسرم، تاج سرم (اینا رو بابام میگه)


این عکس رو هم اونایی که قلبشون ضعیفه نبینن: من تو جکوزی هستم، بابام هم داره منو آب درمانی میکنه: 


شنبه 88/11/17 ساعت 1:11 صبح

پسر عمو صالح که هفته پیش دنیا اومد، دیروز هم پسر دایی رضا تو اصفهان دنیا اومد! قدمش مبارک باشه، فقط یه کمی حال ندار بود برای همین نتونست عکسشو بفرسته که بذارم اینحا. ایشالا هر چه زودتر سالم و سلامت بره خونه پیش دایی و زن دایی و دختر دایی فاطمه جونم!
 حالا اینم از عکسای جدید:


آخ آخ! فردا امتحان حسنی و مرغ فلفلی دارم،  لاشم باز نکردم...


بذار ببینم پیامک میر حسینی جدید چی اومده یه کم بخندیم...!


اگه گفتید این جشن تولد چند سالگی کیه؟!

 


چهارشنبه 88/11/14 ساعت 1:9 صبح
<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عکس خانوادگی
شش سال بعد...!
بوی ماه مهر
محمد امین! بتمن باز می گردد!
احساس خوشتیپی
پسر عمو علیرضا
در آستانه سه سالگی
هشت ماهی که نبودم-1!
بازی های زمستونی
تولد، تولد، تولدشون مبارک!ـ
روز اول
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
68478 :کل بازدیدها
17 :بازدید امروز
4 :بازدید دیروز
درباره خودم
از روز اول
محمد امین
من محمدامین هستم. پسر گل وگلدونه بابا ومامان!
 
 
لوگوی خودم
از روز اول
لینک دوستان
خان عمو
پسر عمو محمد صالح
  Site Meter
 
آرشیو
شهریور 1388
مهر 1388
آبان 88
آذر 88
دی 88
بهمن 88
اسفند 88
فروردین 89
اردیبهشت 89
خرداد 89
تیر 89
مرداد 89
شهریور 89
مهر 89
آذر 89
بهمن 89