|
هیچ جا خونه آدم نمیشه! بالاخره بابا مامانم منو آوردند خونه! آخیش!!! چه جای خوبیه این خونه!
|
|
شنبه 88/7/4 ساعت 10:49 عصر
|
|
|
با مامانم اومدم خونه بابزرگ، عمه بزرگ هست، عمه کوچیک هست، عمو بزرگ هست، عمو کوچیک هست، زن عمو ها هستند، پسر عمو هم هست ولی...
بابا نیست...
|
|
جمعه 88/6/27 ساعت 2:15 عصر
|
|
|
در راهپیمایی روز قدس شرکت خواهیم کرد با مشتهای گره کرده و اینجانب البته با چشمان تمام بسته!
|
|
جمعه 88/6/27 ساعت 12:40 صبح
|
|
|
به نظر شما وقتی من بزرگ بشم همینجوری دور و برم جمع میشن؟ تحویلم میگیرن؟ باهام عکس میندازن؟!
|
|
پنج شنبه 88/6/26 ساعت 6:44 عصر
|
|
|
واقعا که! نمی ذارن آدم سرش به کار خودش باشه، من کارم فعلا خوردن و خوابیدن و ...، حالا همه هی میگن این چرا اینقدر می خوابه چرا نمی آد با ما بازی کنه چرا نمی خنده ! حالا امان از وقتی که من مثلا دلم درد بکنه یا اصلا دلم بغل بخواد یا دلم بخواد سرمو بذارم رو شونه بابام شیری که خوردم رو بالا بیارم! همشون فرار می کنن! آدم بزرگا! با همتونم: قدر ما کوچولو ها رو بدونین. برامون اسپند هم دود کنید، ما دوست داریم هم بوشو هم خال هندیشو!
|
|
چهارشنبه 88/6/25 ساعت 11:19 عصر
|
|
|
وقتی بابام رفته بود برام شناسنامه بگیره، بهش گفته بودن شناسنامه خودتم باید عوض بشه، این شد که شناسنامه مامان موند پیش برگ تولد من و شناسنامه بابا رفت بایگانی. وقتی شناسنامه ها آماده شد، اسم منو تو شناسنامه مامان نوشته بودند ولی تو شناسنامه بابا اسمم نبود. کاش قیافه بابامو می دیدین! شده بود اینطوری:(آخه من خیلی شبیه بابامم!)
تا بالاخره دیروز رفت و شناسنامشو درست کرد و خیالش راحت شد!
|
|
چهارشنبه 88/6/25 ساعت 10:38 عصر
|
|
|
اگه این ملت گذاشتند ما یه چرت بخوابیم؟ دیروز از صبح همه جمع شده بودند و بیار و ببر و بپز و ... که چی؟ حموم پارتی! یه چیزی تو همین مایه ها بود. ما هم دهن روزه، (شیر خوردن تو خواب روزه رو باطل نمیکنه، خودم آونطرف آب که بودم از فرشته ها پرسیدم) خلاصه غروب که شد همه فامیلها و دوستا و آشناهای مامان بابا جمع شدند خونه بابابزرگ. منم که از صبح نتونستم بخوابم دیگه از خستگی نمی تونستم چشامو باز کنم حتی! بنده خداها اومده بودن منو ببینن ولی وقتی دیدن من خوابم یواشکی کادوهاشون رو گذاشتند و رفتند، آخی! دلم واسشون سوخت ولی خب چیکار کنم؟ خسته بودم خب! فردا هم دوباره بابایی باید بره سر کار. همین 2 - 3 ساعت که من بیدارم برعکس همه می خوان بخوابن! یکم ملاحظه هم خوب چیزیه! باشه، امشب هم کاری بهتون ندارم میذارم بخوابین ولی شب آخره ها! حواستون باشه!
|
|
چهارشنبه 88/6/25 ساعت 10:23 عصر
|
|
|
آخ یتیمی درد بی درمون آخ یتیمی!
تازه داشتیم می فهمیدیم بابا کیه مامان کیه که بابا رفت سر کار ! الان شده 3 روز که پیشم نیست! دلم براش تنگ شده اینقدر!
|
|
چهارشنبه 88/6/18 ساعت 11:28 عصر
|
|
|
روز چهارم رفتیم برای غربالگری تیرویید. متصدی پذیرش آزمایشگاه گفت: نام بیمار؟ گفتم بیمار خودتی و هفت جد و آبادت! (البته توی دلم) جواب دادم : محمد امین
پرسید نام پدر؟
یک لحظه کپ کردم، آمدم به عادت این 20-25 سال بگویم یوسفعلی، یک لحظه مکث و انگار توی دهانم مزمزه اش کنم، با تردید که نکند طرف متوجه ضایع بازیم بشود، گفتم : مهدی!
|
|
چهارشنبه 88/6/18 ساعت 10:14 عصر
|
|
|
|