|
|
|
جمعه 88/7/17 ساعت 10:56 عصر
|
|
|
نازمو برید ایشالا!
|
|
جمعه 88/7/17 ساعت 10:51 عصر
|
|
|
نفس کش طلبیدیم، نبود. با خودمون درگیر شدیم، زدیم خودمونو زخم و زیلی کردیم! این دستکشا رو دستمون کردند!
|
|
جمعه 88/7/17 ساعت 10:50 عصر
|
|
|
اه اه اه! آخه آدم اینقدر بی ملاحظه؟! وقتی داری برای بچه ها دوا درست میکنی حداقلش یه کم شیرینش کن!
|
|
چهارشنبه 88/7/15 ساعت 1:2 صبح
|
|
|
شال و کلاه که می گن همینه! من و بابا و مامان رفتیم امامزاده زیارت، منو اینطوری قنداق کردند که سرما نخورم مثلا! خیلی بهم مزه داد، آخه از وقتی نشستیم تو ماشین من خوابیدم تاااااااا آخرش!
|
|
چهارشنبه 88/7/15 ساعت 12:38 صبح
|
|
|
می خوام تنها باشم، دارم به آینده ام فکر میکنم!
|
|
چهارشنبه 88/7/15 ساعت 12:17 صبح
|
|
|
از ابراز احساسات کلیه علاقمندان و سینه چاکان متشکرم، بزرگ که شدم جبران می کنم....
|
|
چهارشنبه 88/7/15 ساعت 12:9 صبح
|
|
|
اگه بدونی چه حالی داره وقتی با بابا ورزش می کنم، مخصوصا وقتی بابا پاهامو بالا و پایین میبره! نمی دونم چه حکمتیه دل دردم هم خود به خود خوب میشه!
|
|
چهارشنبه 88/7/15 ساعت 12:3 صبح
|
|
|
من لالا، خرسی لالا...
|
|
سه شنبه 88/7/14 ساعت 11:57 عصر
|
|
|
بابا بزرگ و بابای بابابزرگ و مامان بزرگ، با خاله جون اومده بودند پیشم! بعد هم رفتن جشن تولد دختر دایی فاطمه جونم!
|
|
جمعه 88/7/10 ساعت 7:3 عصر
|
|
|
|